کوچه

دلم یک کوچه می خواهد ؛ پر از بوی اقاقی ها ...

دلم یک پنجره ؛ یک انتظار ناب می خواهد

دلم یک باغ می خواهد ؛ #پر_از_حس_گل_و_باران

دلم مریم ؛ هوای تازه ی فریاد می خواهد . . .

#دلم یک دشت می خواهد ؛ پر از آلاله ی #عاشق

دلم پونه ؛ هوای دلکش و پر عطر می خواهد . . .

دلم یک رود می خواهد ؛ پر از موج و صدای آب

دلم #دریا ؛ صدای ساحل و مهتاب می خواهد

دلم_یک_دوست_می_خواهد ؛ پر از مهر و #دلش_دریا#

#دلم_خوبی_شکفتن_در_میان_باغ_می_خواهد

#Goli...

زمستان

فقط چند لحظه به من گوش کن
و بگذار حرفهایم را برایت بازگو کنم
برای تویی که میشنوی اما فاش نمیکنی
برای تو میخواهم بگویم
از آسمانت که اینروزها خسیس شده و نمیبارد
از زمین خشک که در حسرت بارش آسمان تا عمق جان ترک برداشته قلب پهناورش
از درختانی که لخت و عریان نگران بی لباسی در بهار امسال هستند چون ریشه در خاک خشکی دارند که لبانش خشکیده
از کوه های سر به فلک کشیده که در این زمستان از لباس سپیدی که هر سال بر قامتشان پوشیده میشد بی نصیب مانده اند
از چسمه سارانی که در این بهار برای جوشش و بخشیدن زندگانی به صحرا و گلها خجل و شرمسارند
از بذرهایی که در دل خاک تیره تر س ازاین دارند که توان سر برآوردن از دل خاک را نداشته باشند
از بلبلان غزل خوانی که نگران از دست دادن دیدار گلبرگ های گل سرخ هستند
اینروزها حال زمین و آسمانت دگرگونه است
میدانم که دلگیری از آدمی که با دست مهربانت قامتش را ساختی و از روح جاودانه ات در آن دمیدی تا بندگی ترا کند
میدانم از من و او و آنها که کفران نعماتت را هر لحظه میکنند نا امید گشته ایی
میدانم که برای خوب بودن و خوب ماندن همه چیز به ما دادی تا آنگونه که شایسته مقام انسان است در زمینت زندگی کنیم و شاکر درگاهت باشیم
میدانم که دلت اینروزها از قلبهای یخی، چهره های نقاب زده، دستهای سرد، نگاه های افسار گسیخته، پاهای سرکش که دائما به سمت گناه میدود گرفته
اما یادت هست که تو خدایی هستی که بخشایش و مهربانی از صفات ویژه و خاص اوست؟؟؟
اگر تو از ما روی گردانی باید به کجا رویم؟؟؟
اگر تو به ما پشت کنی ما رو به سوی که برگردانیم؟؟؟
با چشمان امیدوار به آسمانت خیره میگردم و از تو عاجزانه التماست میکنم به آسمانت فرمان دهی با سخاوت ببارد در این روزهای باقیمانده از زمستان

روزگار

مدارا کن که پای چرخ کند است


به همت رو که پای عمر کند است

اگر عیشی است صد تیمار با اوست

وگر برگ گلی صد خار با اوست

به تلخی و به ترشی شد جوانی

به صفرا و به سودا زندگانی

به وقت زندگی رنجور حالیم

که با گرگان وحشی در جوالیم

به وقت مرگ با صد داغ حرمان

ز گرگان رفت باید سوی کرمان

ز گرگان تا به کرمان راه کم نیست

ز ما تا مرگ مویی نیز هم نیست

سری داریم و آن سر هم شکسته

به حسرت بر سر زانو نشسته

ولایت بین که ما را کوچگاه هست

ولایت نیست این زندان و چاهست

ستم کاری کنیم آنگه به هر کار

زهی مشتی ضعیفان ستمکار

کسی کو بر پر موری ستم کرد

هم از ماری قفای آن ستم خورد

چو بد کردی مباش ایمن ز آفات

که واجب شد طبیعت را مکافات

سپهر آیینه عدلست و شاید

که هرچ آن از تو بیند وا نماید

منادی شد جهان را هر که بد کرد

نه با جان کسی با جان خود کرد

مگر نشنیدی از فرّاش این راه

که هر کو چاه کند افتاد در چاه

سرای آفرینش سرسری نیست

زمین و آسمان بی داوری نیست


"سردار ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺟﻼﻝ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺧﻮﺍﺭﺯﻣﺸﺎﻫﯽ"

 ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻐﻮﻻﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺟﻼﻝ ﺍﻟﺪﯾﻦ
ﺧﻮﺍﺭﺯﻣﺸﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﻐﻮﻻﻥ ﻭﺣﺸﯽ ﻗﺪ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺖ ﻭ
ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺟﻨﮓ ﺑﯿﻦ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺟﻼﻝ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﻭ ﻣﻐﻮﻻﻥ ﺩﺭ ﮔﺮﻓﺖ.
ﭘﺲ
ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﭘﺮﻭﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻣﻐﻮﻻﻥ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﯾﺎﻓﺘﻪ
ﺑﻮﺩ ، ﭼﻨﮕﯿﺰ ﺧﺎﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﺭﺩ ﺟﻨﮓ ﺷﺪ ، ﺩﺭ ﮔﺬﺭﮔﺎﻫﯽ
ﺑﻨﺎﻡ ﻧﯿﻼﺏ ﺩﺭ ﺭﻭﺩ ﺳﻨﺪ ﺩﻭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﻨﮕﯿﺰ
ﮔﺬﺭﮔﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﻭ
ﮊﺭﻑ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺷﺘﯽ ﭘﻬﻨﺎﻭﺭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻐﻮﻻﻥ ﻭﺣﺸﯽ
ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺩﯾﺪ . ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻣﯿﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ
ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﺎﺭﺯﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﻄﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﺎﺗﺐ ﺳﻠﻄﺎﻥ ،
ﺟﻨﮓ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ : (ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﻧﺪﮎ ﺳﭙﺎﻩ ﺩﺭ
ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭼﻨﮕﯿﺰ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﺮﺩ ﻭﺁﻥ ﺟﻤﻊ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯼ
ﺑﺘﺎﺧﺖ ، ﭼﻨﮕﯿﺰ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﺴﺖ ﺑﺪﯾﺪ ﭘﺸﺖ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺑﮕﺮﯾﺨﺖ(… ﺩﺭ
ﺍﺑﺘﺪﺍ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺑﺎ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺯﺑﺪﻩ
ﻟﺸﮑﺮ ﻣﻐﻮﻝ ﺑﻨﺎﻡ ﺑﻬﺎﺩﺭ ﮐﻪ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ
ﭼﯿﺪﻣﺎﻥ ﺳﭙﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻫﻢ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﭙﺎﻩ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﯾﮑﭙﺎﺭﭼﮕﯽ
ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺁﺏ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺟﻨﮓ ﻫﺮ ﺩﻡ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ .
ﻣﺎﺩﺭ ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﮐﻨﯿﺰﺍﻥ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﺁﺏ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﻐﻮﻻﻥ ﻧﯿﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ
ﮐﺮﺩ
ﺷﺒﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻓﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺟﻨﮕﯿﺪ ﺭﻫﺎﻧﺪ ﺍﺯ ﺑﻨﺪ ﺍﻫﺮﯾﻤﻦ ﻭﻃﻦ
ﺭﺍ
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ، ﻣﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﻣﻮﺍﺝ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺳﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﺮ
ﻧﻨﮓ ﺳﺮﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭼﻨﮕﯿﺰ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ
ﺑﺮ ﺍﺳﺐ ﻭ ﺷﺠﺎﻋﺎﻧﻪ ﺑﯽ ﻫﺮﺍﺱ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ
ﺍﻣﻮﺍﺝ ﺳﻬﻤﮕﯿﻦ ﺳﻨﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭘﯿﺮﻭﺯﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ
ﭼﻨﮕﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﺪ . ﺣﻤﺪﺍﻟﻪ ﻣﺴﺘﻮﻓﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
( ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺟﻼﻝ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﺎ ﻫﻔﺘﺼﺪ ﻣﺮﺩ ، ﺑﯽ ﮐﺸﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺳﻨﺪ
ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩ ) ﭼﻨﮕﯿﺰ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ
ﮔﻔﺖ : ( ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ، ﭼﻨﯿﻦ ﭘﺴﺮ ﺑﺎﯾﺪ(…
ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﭼﻨﮕﯿﺰ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺟﻼﻝ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﺍﮔﺮ ﻣﻦ
ﺻﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮕﯽ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ …
ﻧﺎﻣﺶ ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﻭ ﯾﺎﺩﺵ گرامی باد