به همت رو که پای عمر کند است
اگر عیشی است صد تیمار با اوست
وگر برگ گلی صد خار با اوست
به تلخی و به ترشی شد جوانی
به صفرا و به سودا زندگانی
به وقت زندگی رنجور حالیم
که با گرگان وحشی در جوالیم
به وقت مرگ با صد داغ حرمان
ز گرگان رفت باید سوی کرمان
ز گرگان تا به کرمان راه کم نیست
ز ما تا مرگ مویی نیز هم نیست
سری داریم و آن سر هم شکسته
به حسرت بر سر زانو نشسته
ولایت بین که ما را کوچگاه هست
ولایت نیست این زندان و چاهست
ستم کاری کنیم آنگه به هر کار
زهی مشتی ضعیفان ستمکار
کسی کو بر پر موری ستم کرد
هم از ماری قفای آن ستم خورد
چو بد کردی مباش ایمن ز آفات
که واجب شد طبیعت را مکافات
سپهر آیینه عدلست و شاید
که هرچ آن از تو بیند وا نماید
منادی شد جهان را هر که بد کرد
نه با جان کسی با جان خود کرد
مگر نشنیدی از فرّاش این راه
که هر کو چاه کند افتاد در چاه
سرای آفرینش سرسری نیست
زمین و آسمان بی داوری نیست