فقط چند لحظه به من گوش کن
و بگذار حرفهایم را برایت بازگو کنم
برای تویی که میشنوی اما فاش نمیکنی
برای تو میخواهم بگویم
از آسمانت که اینروزها خسیس شده و نمیبارد
از زمین خشک که در حسرت بارش آسمان تا عمق جان ترک برداشته قلب پهناورش
از درختانی که لخت و عریان نگران بی لباسی در بهار امسال هستند چون ریشه در خاک خشکی دارند که لبانش خشکیده
از کوه های سر به فلک کشیده که در این زمستان از لباس سپیدی که هر سال بر قامتشان پوشیده میشد بی نصیب مانده اند
از چسمه سارانی که در این بهار برای جوشش و بخشیدن زندگانی به صحرا و گلها خجل و شرمسارند
از بذرهایی که در دل خاک تیره تر س ازاین دارند که توان سر برآوردن از دل خاک را نداشته باشند
از بلبلان غزل خوانی که نگران از دست دادن دیدار گلبرگ های گل سرخ هستند
اینروزها حال زمین و آسمانت دگرگونه است
میدانم که دلگیری از آدمی که با دست مهربانت قامتش را ساختی و از روح جاودانه ات در آن دمیدی تا بندگی ترا کند
میدانم از من و او و آنها که کفران نعماتت را هر لحظه میکنند نا امید گشته ایی
میدانم
که برای خوب بودن و خوب ماندن همه چیز به ما دادی تا آنگونه که شایسته
مقام انسان است در زمینت زندگی کنیم و شاکر درگاهت باشیم
میدانم که دلت
اینروزها از قلبهای یخی، چهره های نقاب زده، دستهای سرد، نگاه های افسار
گسیخته، پاهای سرکش که دائما به سمت گناه میدود گرفته
اما یادت هست که تو خدایی هستی که بخشایش و مهربانی از صفات ویژه و خاص اوست؟؟؟
اگر تو از ما روی گردانی باید به کجا رویم؟؟؟
اگر تو به ما پشت کنی ما رو به سوی که برگردانیم؟؟؟
با
چشمان امیدوار به آسمانت خیره میگردم و از تو عاجزانه التماست میکنم به
آسمانت فرمان دهی با سخاوت ببارد در این روزهای باقیمانده از زمستان
