جملاتی فوق العاده از نیما یوشیج

دکتر نیستم...
اما برایت ده دقیقه راه رفتن،روى جدول کنار خیابان را تجویز میکنم،
تا بفهمى عاقل بودن چیز خوبیست،
اما دیوانگى قشنگ تر است..

برایت لبخند زدن به کودکان وسط خیابان را تجویز میکنم،
تا بفهمى هنوز هم،میشود بى منت محبت کرد..

به تو پیشنهاد میکنم گاهى بلند بخندى،هرکجا که هستى،
یک نفر همیشه منتظر خنده هاى توست...

دکتر نیستم،
اما به تو پیشنهاد میکنم که شاد باشى!
خورشید،
هر روز صبح،
بخاطر زنده بودن من و تو طلوع میکند!

هرگز، منتظر" فرداى خیالى" نباش.
سهمت را از" شادى زندگى"، همین امروز بگیر.

فراموش نکن "مقصد"، همیشه جایى در "انتهاى مسیر" نیست!
"مقصد" لذت بردن از قدمهاییست، که برمى داریم!

چایت را بنوش!
نگران فردا مباش،
از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها......
(نیما یوشیج)

جمله زیبا

افلاطون می گوید : اﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ، ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ..
. ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﺎ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﯼ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ، ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﻧﺶ ! . . .
ﺁﺩﻣﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ ؛ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ . . .
: چقدر این جمله دلنشینه:
افکار هر انسان میانگین افکار پنج نفری است که بیشتر وقت خود را با آنها میگذراند. خود را در محاصره افراد موفق قرار دهید....

دل


مدتی در قلب من بودی و حالا در سرم!
کار سختی نیست.... تنها جا به جایت می کنم

بعد از این گاهی سلامی، گوشه چشمی، خنده ای
شکر ایزد! در همین حد هم قناعت می کنم

من نه جلادم! نه زندانبان، کسی هم نیستم
چون خودت می خواستی، باشد! رهایت می کنم

لب به دندان می گزم،.... پنهان بماند راز تو
بیش از این چیزی نمی گویم، رعایت می کنم

پیش من خوشبخت بودی، بعد از این هم سعی کن
لااقل خوشبخت تر باشی، دعایت می کنم

تبسم


تا که می آیی به ذهن من تبسم می کنم
با تو بودن را به آرامی تجسم می کنم

چشمهایت گفتنی ها دارد و طبعم غزل
با زبان عشق با چشمت تکلم می کنم

شعر می پاشم درون خاک حاصل خیز دل
واژه ها را سبز احساس تفاهم می کنم

گاه شعرم مثل چشمت حاوی آرامش ست
گاه با امواج گیسویت تلاطم می کنم

با نت و موسیقی لمس تو شاعر می شوم
خستگی را لابلای طعم تو گم می کنم

با تو وقتی از خیابان های دل رد می شوم
دانه ی اسفند دود از چشم مردم می کنم

مثل آدم باب میل تو هوایی می شوم
شوکت فردوس قربانی گندم می کنم

د ام

پیچیده تر از بند نگاهت تله اى نیست
بگذار که صید تو شوم،مسئله اى نیست

وقتى دلمان ساکن یک منزل نور است
انگار میان من و تو فاصله اى نیست

شیرینى تکرار تو در قالب یک ذکر
در هیچ نماز سحر و نافله اى نیست

یک تیر رها شد به گلوى غزل من
خون مى چکد از شعر، ولى حرمله اى نیست

موى تو به زنجیر کشید عاقبتم را
نه ؛قدرت گیسوى تو در سلسله اى نیست

حکمى که نگاهت به تمناى دلم داد
حق بود گمانم! تو بخواهى،گله اى نیست

لرزى که به اندام من انداخت نگاهت
در قدرت تخریب گرِ زلزله اى نیست

هر روز تو را از همه مى پرسم و افسوس
در پاسخ آشفتگى من "بله" اى نیست