سوز


نه فقط از تو اگر دل بکنم می‌میرم
سایه‌ات نیز بیفتد به تنم می‌میرم

بین جان من و پیراهن من فرقی نیست
هر یکی را که برایت بکنم می‌میرم

برق چشمان تو از دور مرا می‌گیرد
من اگر دست به زلفت بزنم می‌میرم

بازی ماهی و گربه است نظربازی ما
مثل یک تُنگ شبی می‌شکنم می‌میرم

روح ِ برخاسته از من، ته این کوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم می‌میرم

عشق

عشق، تصمیم قشنگیست، بیا عاشق شو
نه اگر قلب تو سنگیست، بیا عاشق شو

آسمان زیر پروبال نگاهت آبیست
شوق پرواز تو رنگیست، بیا عاشق شو

ناگهان حادثه ی عشق، خطر کن، بشتاب
خوب من، این چه درنگیست، بیا عاشق شو

با دل موش، محال است که عاشق گردی
عشق، تصمیم پلنگیست، بیا عاشق شو

تیز هوشان جهان، برسر کار عشقند
عشق، رندیست، زرنگیست،بیا عاشق شو

کاش در محضر دل بودی و میدیدی تو
بر سر عشق، چه جنگیست! بیا عاشق شو

« مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز»
صورت آینه زنگیست، بیا عاشق شو

بارالها…

از کوی تو بیرون نشود
پای خیالم
نکند فرق به حالم ....
چه برانی،
چه بخوانی…
چه به اوجم برسانی
چه به خاکم بکشانی…
نه من آنم که برنجم
نه تو آنی که برانی..
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد…
نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو نخواهم
چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی

شعری به ترتیب حروف الفبا

الا یا ایها الاول به نامت ابتدا کردم

برای عاشقی کردن به نامت اقتدا کردم

پشیمانم پریشانم که بر خالق جفا کردم

توکل بر شما کردم بسویت التجا کردم

ثنا کردم دعا کردم صفاکردم

جوانی را خطا کردم زمهرت امتناع کردم

چرایش را نمیدانم ببخشا که خطا کردم

حصارم شد گناهانی که آنجا در خفا کردم

خداوندا تومیدانی سرغفلت چه ها کردم

دلم پر مهرتواما چه بی پروا گناه کردم

ذلالم داده ای اکنون که برتو اقتدا کردم

رهت گم کرده بودم من که گفتم اشتباه کردم

زبانم قاصرازمدح و کمی با حق صفاکردم

ژنم راازغزل دادی ژنم رامبتلا کردم

سرم شوریده میخواهی سرم از تن جداکردم

شدی شافی برای دل تقاضای شفا کردم

صداکردی که ادعونی خدایا من صدا کردم

ضعیف و ناتوانم من به درگاهت نداکردم

طلسم از دل شکستم من که جادویی بها کردم

ظلمت نفس اماره که شکوه بر صبا کردم

علیمی عالمی برمن ببخشا که خطا کردم

غمی غمگین به دل دارم که نجوا با خدا کردم

فقیرم برسرکویت غنی را من صداکردم

قلم رامن به قرآن کریمت مقتداکردم

کتابت ساقی دلها قرائت والضحی کردم

گرم ازدرگهت رانی نمیرنجم خطا کردم

لبم خاموش و دل رابا تکاثر آشنا کردم

مرا سوی خوداوردی ازاین رو من صفاکردم

نرانی ازدر میخانه ات یارب که ساقی را صداکردم

ولی را من علی دائم علی را مقتدا کردم

همین شعرم به درگاهت قبول افتد دلم را مبتلا کردم

یکی عبد گنهکارم اگر عفوم کنی یا رب غزل را انتها کردم 

فهم


می توان عاشق بود
به همین آسانی..
من خودم
چندسالی ست که عاشق هستم
عاشق برگ درخت
عاشق بوی طربناک چمن
عاشق رقص شقایق درباد
عاشق گندم شاد!
آری
میتوان عاشق بود
مردم شهر ولی میگویند
عشق یعنی رخ زیبای نگار!
عشق یعنی خلوتی با یک یار!
یابقول خواجه، عشق یعنی لحظه ی بوس و کنار!
من نمیدانم چیست
اینکه این مردم گویند..
من نه یاری نه نگاری نه کناری دارم...
عشق را اما من،
باتمام دل خود میفهمم!