ماهی به آب گفتا ، من عاشق تو هستم ..
از لذت حضورت ، می را نخورده مستم ...
آیا تو میپذیری ، عشق خدائیم را ؟..
تا این که بر نتابی ، دیگر جدائیم را؟..
...
آب روان به ماهی ، گفتا که باشد اما ..
لطفا بده مجالی ، تا صبح روز فردا ..
...
باید که خلوتی با ، افکار خود نمایم ..
اینجا بمان که فردا ، با پاسخت میایم ..
...
ماهی قبول کرد و ، آب روان گذر کرد ..
تنها برای یک شب ، از پیش او سفر کرد ..
...
وقتی که آمدش باز ، تا این که گوید آری ..
یک حجله دید و عکسی ، بر آن به یادگاری ..
...
خود را ز پیش ماهی ، دیشب که برده بودش ..
آن شاه ماهی عشق ، بی آب مرده بودش ..
...
نالید و یادش افتاد ، از ماهی آن صدایی ..
وقتی که گفت
با عشق ، می میرم از جدایى