پاییز

                              

در اتاقم نشسته ام و انتظار آ مدنش را می کشم. پاییز را می گویم. دفترم را می گشا

یم تا نامه ای نمناک به باران برایش بنویسم . آخر می دانم که او عاشق رنگ و رایحه

ی باران است . او هنرمندترین شاگرد خداجان است . گفتم خداجان دلم هوای آسمان را

کرده است.

ناگهان چه احساسی دست در دست قلبم داد صدا در قفس بغض اسیر مانده و اشک در

قفس چشم . بی اختیار به سمت پنجره سرازیر می شوم و نوازشی به لطافت پاییز  را

در چشمانم احساس می کنم .

آری خودش است من او را می شناسم  . رایحه ی باد مال اوست . این لحظه خنک از او

است . از پنجره ی منتظرم  به بیرون چشم می دوزم . آری حدسم درست بود او  در راه

است . اگر نبود تابستان چمدانش را نمی بست . بانو تابستان را می دیدم  که  شتابا

_ن در حال جمع کردن وسایلش بود . روی نیمکت کنار جوی نشسته بود و با عجله

شقایق ها را می چید . بعد یک شکوفه و بعد دو دانه برگ سبز . همه را که در

چمدانش گذاشت کمی از شتابش کم شد . بعد در چمدانش را بست این کار را که کرد

ناگهان احساس کردم که دیگر عطر گل های شقایق به مشامم نمی رسد . ناراحت شد

_م اما پایان فراغ پاییز شیرین تر بود . تابستان که چمدانش رابست به آرامی دستش را

به روی نیمکت گذاشت و بعد با دست دیگرش چمدان آراسته به حرارتش را برداشت تا

بلند شود اما همان موقع جوی کنارش خروشی زد تا دامان تابستان را خنک کند .

تابستان بااین کار برای بار آخر نگاهی به جوی انداخت اما از پیوستن اشک هایش

به جلوگیری کرد . خم شد و دستش را به آرامی بر چهره ی جوی نوازید و بلندشد.

سرش را برگرداند تا روی زیبای مادرش خورشید را بار دیگر ببیند و بعد لبخندی کمرنگ

به او زد . در همان لحظه هیا هوی باد بیشتر شد و تابستان بیش از پیش سردش شده

بود پس پالتو ی طلایی اش را چرخی داد و محکم به دور خود پیچید . و بعد به من نگاه

کردکاری که اصلا انتظارش را نداشتم . خندید و گفت :(( خدانگهدارت عزیزم))

بعد از آن بوی شقایق رفت بوی حرارت رفت  و ...

...و خیلی چیز ها رفتند اما خیلی چیز ها هم آمدند .

در ضمن دوباره سال بعد بانو تابستان آمد و باز هم  چمدانش را باز کرد و باز هم  شقایق

ها را برگ ها را و همه ی چیز هایی  که جمع کرده بود را دوباره از چمدان  داغش درآورد

و در اتاقش چید من هم هر روز از پنجره ی منتظرم که هیچ وقت نفهمیدم منتظر چیست

به اتاق زیبای تابستان  و پالتو یش که خدا به او هدیه کرده بود و بوی خورشید را می داد

نگاه می کردم و غرق در فکر آمدن شاهزاده پاییز بودم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.